اکو فود

نخستین سایت خبر خوان صنایع غذایی و کشاورزی

امروز : یک شنبه 2 دى ماه 1403
آخرین به روز رسانی:
یک شنبه 2 دى ماه 1403 ساعت: 17:25:14

روایتی تازه از شوخ‌طبعی‌ و طنزپردازی‌های جبهه

روایتی تازه از شوخ‌طبعی‌ و طنزپردازی‌های جبهه

شوخ‌طبعی‎های رزمندگان، بخشی از فرهنگ گسترده و غنی هشت سال دفاع مقدس بوده که بخشی از آن در گزارشی به تصویر کشیده شده است.

منبع خبر : ایانا - اصلیلینک خبر : اینجا کلیک کنیدتاریخ انتشار : 29 تیر 1394ساعت انتشار : 17:2:20
شوخ‌طبعی‎های رزمندگان، بخشی از فرهنگ گسترده و غنی هشت سال دفاع مقدس بوده که بخشی از آن در گزارشی به تصویر کشیده شده است.   به گزارش افکارنیوز، شوخ‌طبعی‎های رزمندگان، بخشی از فرهنگ گسترده و غنی دوران دفاع مقدس را در برمی‌گیرد، زندگی در جبهه علاوه بر همراه بودن با جهاد و عبادات، با شوخی‌ها و طنزپردازی‌هایی نیز آمیخته بود، به‌طوری که به اظهار بیشتر رزمندگان، یک روی دوران جنگ که کمتر به آن پرداخته شده، همین شوخ‌طبعی‌ها است؛ در ادامه خاطرات زیبایی از زبان رزمندگان لشکر ویژه ۲۵ کربلا از نظرتان می‌گذرد.   * نامردتر از قاطر   حامی گت‌آقازاده از فرماندهان یگان دریایی لشکر ویژه ۲۵ کربلا درباره شوخ‌طبعی‌های رزمندگان در جبهه، می‌گوید: سال ۶۶، لشکر ویژه ۲۵ کربلا در منطقه غرب کشور درگیر عملیات والفجر ۱۰ بود، به‌خاطر کوهستانی بودن منطقه، مأموریت آبی‌خاکی برای یگان ما یعنی یگان دریایی درنظر گرفته نشد؛ برای همین به اتفاق نیروهامان در هفت‌تپه ـ عقبه لشکر مستقر بودیم.   وی می‌افزاید: برای استراحت به کانتینر فرماندهی یگان دریایی لشکر رفته بودم، در گیرودار استراحت، صدای نزدیک شدن خودرویی به گوشم رسید، در بین همه حدس‌هایی که می‌شد زد، ذهنم رفت سراغ آقامحسن؛ محسن اسحاقی، فرمانده یگان دریایی. معطل نکردم و از سر ذوقِ دیدن فرمانده محسن که چند وقتی بود نمی‌دیدمش، از خواب شیرین عصرگاهی‌ام زدم، از جا بلند شدم، حدسم درست بود، محسن بود، به استقبالش رفتم، بعد از چاق‌سلامتی، محسن رو به من کرد و گفت: «حامی! خبر خوبی برایت دارم»؛ گفتم: «خوش‌خبر باشی آقا محسن! خبر؟ چیه خیره؟»، گفت: «راستش، آقا مرتضی قربانی ـ فرمانده لشکر ـ مأموریت مهمی را برایت درنظر گرفت، چند روز دیگر باید نیروهای پیش‌رو را به همراه امکانات‌شان ببری سمت غربِ جاده مریوان دِزلی».     این فرمانده یگان دریایی لشکر ویژه ۲۵ کربلا خاطرنشان می‌کند: بعد از این دستور کمی جا خوردم، همه مأموریت‌ها را می‌شد حدس زد، الا این یکی؛ بعد از تشریح مفصل مأموریت، معلوم شد کل راه را باید با قاطر طی کرد و از خودرو هم خبری نیست، حرکت در مسیر جاده‌های صعب‌العبور دزلی ـ مریوان با پای پیاده ممکن نبود و اگر هم انجام می‌شد، زمان زیادی از دست می‌رفت، تازه اگر هم به پای کار می‌رسیدی، دیگر توانی نمی‌ماند که بشود مأموریت را تا آخر انجام داد، مانده بودم چی به محسن بگویم، از یک طرف انصراف از مأموریت یعنی جا زدن، از طرف دیگر هم اصلاً دوست نداشتم حرف محسن زمین بماند.   گت‌آقازاده اضافه می‌کند: خنده‌دار قصه این بود که اگر دوستانم می‌فهیمدند کار و بارم در ماموریت افتاده به قاطررانی، کلاهم پس معرکه بود و تا آخر جنگ باید نیش و کنایه‌هاشان را می‌شنیدم، خلاصه با کلی دودلی و تردید، عزمم را جزم کردم تا مأموریت را انجام دهم، اما دلم نیامد حالا که قبول کردم، حرف آخرم را نزده بروم؛ برای همین گفتم: «محسن جان! ما قایق‌رانیم، آموزش و تجربه داخل آب و دریا داریم، ما را چه به قاطررانی؟»   وی ادامه می‌دهد: حرفم کارگر نیفتاد، مثل آب در هاون کوبیدن بود؛ صبح برادر عباس بابایی ـ فرمانده گروهان مقداد ـ را معاون خودم برای این مأموریت پیشنهاد دادم، آقا محسن هم که نمی‌خواست بهانه دستم داده باشد، چشم‌بسته با پیشنهادم موافقت کرد.   این فرمانده یگان دریایی لشکر ویژه ۲۵ کربلا می‌گوید: نیروهای پیش‌رو برای این مأموریت را جمع کردم و توجیهات لازم را انجام دادم، بعد هم گفتم که بدون معطلی، بروند سهمیه قاطرهاشان را که از قبل تدارک دیده شد، تحویل بگیرند؛ امکانات جانبی را هم آماده کردیم و یکی را هم سپردم بالای سرشان تا کار با قاطر را به آنها یاد بدهد، به آنها گفتم: «بچه‌ها! وعده دیدار ما چند روز دیگر، دزلی».     گت‌آقازاده بیان می‌کند: چند روز بعد به اتفاق نیروهای مرحله دوم، عازم دزلی شدم، به ابتکار یکی از بچه‌های مرحله اول اعزام، چند خانه روستایی برای استقرار نیروها درنظر گرفته شد، ساختمانی هم آنجا برای اصطبل اسب‌ها مهیا کرده بودند، از قرار معلوم کارها طبق روال پیش می‌رفت، عباس را صدا زدم و آخرین وضعیت قاطرها، آموزش و آمادگی نیروها در حمل بار را از او جویا شدم.   وی یادآور می‌شود: مأموریت سختی پیش‌روی‌مان بود، قرار بود بعد از آموزش، به‌مدت ۴۰ روز، تمام امکانات تسلیحاتی، پشتیبانی و تغذیه‌ای لشکر ویژه ۲۵ کربلا را از «ملخور» به شیار «وشکنار»، درست زیر پای دشمن انتقال بدهیم، بعد از گوش دادن گزارش‌های عباس، آمادگی خود و نیروهای عمل‌کننده را به اطلاع فرمانده لشکر رساندم.   این فرمانده یگان دریایی لشکر ویژه ۲۵ کربلا می‌افزاید: آقا مرتضی قربانی هم جزئیات بیشتری را از انجام مأموریت در اختیارم گذاشت، به اتفاق عباس، رفتیم سراغ اصطبل‌ها و بازدید از قاطرها؛ وقتی رسیدم آنجا، نیروهای گروهان مقداد صف کشیده، کنار قاطرهاشان ایستاده بودند، درست مثل سان دیدن فرمانده از نیروهای تحت امر، من هم وارد میدان شدم، صحنه خنده‌داری بود، وارد اصطبل شدم، به محض رسیدن، عباس صلوات بلندی فرستاد و یکی یکی نیروها را معرفی کرد و نحوه آموزش‌ها را توضیح داد، پایان سان از قاطرها هم گفت: «برادران! امروز من، شما باید دست در دست هم، آموزش پایانیِ باربری با قاطر را از سر بگذرانیم، خودتان بهتر از من می‌دانید، اگر آموزش‌های طاقت‌فرسای این چند روز برای‌تان پیش‌بینی نمی‌شد، بردن این همه امکانات لشکر ممکن نخواهد بود، انشاءالله همت شما و تدبیر فرمانده حامی، روزهای خوبی را برای همه‌مان برای انجام موفقیت‌آمیز ماموریت نوید می‌دهد».   گت‌آقازاده اضافه می‌کند: عباس آن ساعت حسابی جوگیر شده بود و خودش را مثل یک سخنران تمام‌عیار فرض می‌کرد، کمی بعد، رویش را از جمعیت به طرف من برگرداند و ادامه داد: «آقای حامی! ما می‌خواهیم برویم قاطرسواری بالای قله؛ برای شما هم یک قاطر سرحال و سرزنده آماده کردیم».   وی ادامه می‌دهد: زیرچشمی نگاهی به عباس انداختم و برق شیطنتی را در جفت چشم‌های عباس دیدم، اما به روی خودم نیاوردم، تازه با صحبتی که عباس راه انداخته بود، جایی برای شانه خالی کردن من یکی باقی نمی‌ماند.     این رزمنده هشت سال دفاع مقدس اظهار می‌کند: قبل از حرکت سواره‌نظام، قاطر مخصوصی برایم آوردند، قاطر چموشی به‌نظر می‌رسید، عباس گفت؛ آقای حامی! جسارتاً شما جلو راه بیفتید، ما هم پشت سرتان؛ توی دلم گفتم؛ «دارم برات عباس!» نخستین‌بارم بود که سوار چهارپایی مثل قاطر می‌شدم، دو نفر کمکم کردند که سوار بشوم، نیروها هم هر کدام سوار قاطرهاشان، دنبالم، عباس با طناب سر قاطرم را گرفته بود، بدون آن که کسی از بچه‌ها متوجه حرف‌هایش بشود، آمد جلو و دم‌گوشی گفت؛ «حامی! خُب، یاد گرفتی حالا؟ سر طناب را می‌دهم دست خودت، از اینجا به بعد را باید خودت برانی، یک وقت جلو بچه‌ها ناشی‌بازی در نیاری و ضایع‌مان بکنی؟ گفتم؛ «عباس! تو رو خدا این کار را نکن، نرو از پیشم!».   گت‌آقازاده می‌گوید: اما عباس گوشش بدهکار حرف‌هایم نبود، افسار قاطر را داد به من و خودش سوار یک قاطر دیگر، تند از آنجا دور شد، قبل از رفتن هم یک ترکه به پشت قاطرم زد، قاطر چموش هی بالا پایین، عقب و جلو می‌رفت و خلاصه جفتک‌بازی در می‌آورد، یک آن آرام و قرار نداشت، هر چی ملاحظه‌اش را می‌کردم، گوشش بدهکار نبود، تمام زورِ بازویم را به‌کار گرفتم که لااقل جلو نیروهام زمین نیفتم، اما نتیجه جفتک‌پرانی‌های قاطر چموش آن شد که با صورت نقش زمینِ پر از گل و لای بشوم، از خجالت آب شده بودم، از قرار معلوم، عباس با تعدادی از بچه‌ها هم‌دست شده بود و این قاطر چموش را برای من نشان کرده بودند، وقتی بلند شدم، گفتم: «عباس! خانه‌ات خراب، با منظور این کار را کردی، سکه پولم کردی جلوی بچه‌ها».   * حال‌گیری پدر   در خاطره‌ای دیگر از رزمندگان لشکر ویژه ۲۵ کربلا از شوخی‌های جبهه به خاطرات رحیم کابلی رزمنده گردان حمزه سیدالشهدا (ع) این لشکر می‌پردازیم که وی می‌گوید: خاطره‌ای که می‌خواهم تعریف کنم برمی‌گردد به اتفاقی که فرمانده گردان ما «حمزه سیدالشهدا (ع)» ـ سردار شهید صادق مکتبی ـ برای من تعریف می‌کرد.   صادق می‌گفت؛ سال ۶۲، توی خط پاسگاه زید مستقر بودیم، ماه‌ها گذشته بود و از عملیات خبری نبود، بچه‌ها هم مدت زیادی بود که به مرخصی نرفته بودند، زمزمه شروع عملیات دیگری هم بین واحدها پیچیده بود، خلاصه بچه‌ها تو دو راهی گیر کرده بودند؛ «آیا عملیاتی در راه هست یا نه؟ تکلیف مرخصی‌ها چه می‌شود؟».   در همین اوضاع‌احوال بود که بچه‌ها تصمیم گرفتند بروند پیش فرمانده گردان، صادق مکتبی و تکلیف‌شان را روشن کنند، تو بین بچه‌هایی که آن روز جمع شده و آمده بودند توی سنگر، پدر فرمانده گردان هم بود، نسبت پسر و پدری این دو تا را خیلی از بچه‌ها نمی‌دانستند جز چند نفر.   بچه‌ها همه منتظر بودند، فرمانده گردان بیاید، چند دقیقه‌ای گذشت، صادق مکتبی با همان ابهت همیشگی‌اش وارد سنگر شد، همه به احترام فرمانده از جای‌شان بلند شدند، پدر صادق هم مثل بقیه بلند شد، صادق با تواضع از بچه‌ها خواست که بنشینند، بعد هم یکی‌یکی شروع کردند به بیان مشکلات‌شان. یکی گفت؛ «من تو روستا زمین کشاورزی دارم، باید بروم آنجا را آباد کنم». یکی می‌گفت؛ «بچه‌ام مریض شده، زود باید برای دوا درمانش بروم شهرستان و ...».   صادق هم خوب به حرف‌هاشان گوش می‌داد و جواب‌هایی که لازم می‌دانست را حواله درخواست‌هاشان می‌کرد، نوبت به پیرمرد رسید، بدون اینکه از نسبت خودش چیزی بگوید، رو به فرمانده کرد و می‌گوید: «حاج آقا! من دو تا از بچه‌هام تو جبهه هستند، زن پیری هم دارم که چند وقتی است، کسالت دارد و باید تا دیر نشده بروم گرگان و ببرمش دکتر، اگر اجازه بفرمایید بروم مرخصی».     شرایطی که تو منطقه بود و ملاحظات دیگری که هیچ‌کدام از نیروهای عادی نمی‌دانستند و فقط فرمانده از آن اطلاع داشت، همه و همه باعث شد با بیشتر درخواست‌ها موافقت نشود، با درخواست پیرمرد گردان هم مثل بیشتر درخواست‌ها موافقت نشد.   بعضی‌ها که حال‌شان از قبول نشدن خواسته‌شان گرفته شده بود، بعد از خداحافظی از سنگر رفتند بیرون؛ پیرمرد که چشم دوخته بود آخرین رزمنده از سنگر برود بیرون، به محض خارج شدن آخرین نفر از سنگر، رفت سراغ فرمانده و گفت؛ «فلان‌فلان شده! حالا برای من فرمانده‌بازی در می‌آری؟ یعنی می‌خوای بگی، متوجه نشدی زنی که می‌گفتم مریض هست، مادرت هست؟ دو تا بچه‌هایی که گفتم، تو جبهه هستند، یکیش خود تو هستی؟ حالا کارت به جایی رسیده خودت رو به ندانم‌کاری می‌زنی و می‌گویی با توجه به شرایطی که تو جبهه هست، نمی‌شود به مرخصی رفت، یالّا کاغذ در بیار و تا کتکت نزدم با مرخصی‌ام موافقت کن».   بعد هم کلی بد و بی‌راه، نثار فرزند فرمانده‌اش کرد، فرمانده هم که عصبانیت پدرش را دید، زد زیر خنده.   * عشق هوندا   علی کرمی دیگر رزمنده لشکر ویژه ۲۵ کربلا، خاطره‌ای را در حوزه طنزپردازی‌های جبهه، چنین اظهار می‌کند: برادرم محمدزمان عضو گردان یارسول‌الله (ص) لشکر ویژه ۲۵ کربلا بود، همان گردان نام‌آشنایی که فرمانده‌اش حاج حسین بصیر بود، محمدزمان هم فرمانده گروهان دو این گردان بود.   وی می‌افزاید: به‌خاطر خط‌شکنی‌های معروف این گردان در عملیات‌ها، محمدزمان هفت بار مجروح شد، آن وقت‌ها بنیاد شهید مازندران برای تقدیر، امکانات و خدمات مختصری به مجروحان جنگی می‌داد، ارزش خدمات هم به میزان درصدی بود که جانبازها داشتند.     کرمی اضافه می‌کند: یادم هست از طرف بنیاد بخش‌نامه‌ای دادند که جانبازهای مازندرانی که درصد جانبازی‌شان از یک حد بالاتر است، از بنیاد شهید موتورسیکلت هوندا هدیه می‌گیرند.   این رزمنده لشکر ویژه ۲۵ کربلا بیان می‌کند: محمدزمان همراه با بچه‌های بهشهر برای مرخصی از اهواز با قطار آمده بود طرف تهران، حسین روحی و حاج محمد نجفی از بچه‌های روستای شهیدآباد بهشهر ـ تروجن قدیم ـ هم که با محمد توی قطار بودند، برای این که خستگی سفر را از سر و روی هم کوپه‌هاشان بریزند بیرون، رو به محمدزمان گفتند: «محمدزمان! با این درصدی که تو داری، گیرت دوچرخه هم نمی‌آد، چه برسد به این که بنیاد بخواهد به تو موتورسیکلت هم بدهد، یادت باشد این بار که پات به جبهه باز شد، تلاش بیشتری از خودت نشان بده تا درصدت بالا برود و هوندایی گیرت بیاد». شوخی‌شان که تمام شد، همه‌جای کوپه قطار، پر شد از خنده‌های بچه‌ها.