دومين نشست از سلسله نشستهاي بررسي آثار و افكار دكتر رفيعپور با عنوان«توسعه و علم: طرح ناتمام» با حضور مقصود فراستخواه در دانشكده علوم انساني دانشگاه خوارزمي برگزار شد. در اين نشست دكتر فراستخواه با بيرون كشيدن فكتهايي از دو كتاب موانع رشد علمي در ايران و آناتومي جامعه، به نقد آراي فرامرز رفيعپور پرداخت. به گزارش خبرگزاری کشاورزی ایران، فرامرز رفیعپور، زادهٔ ۱۳۲۰ در تهران، نویسنده و جامعهشناس ایرانی که استاد جامعهشناسی دانشگاه شهید بهشتی و عضو پیوسته فرهنگستان علوم ایران است و از او به عنوان برجستهترین جامعهشناسان ایران یاد می شود و ضمن آن که…
منبع خبر : ایانا - اصلیلینک خبر : اینجا کلیک کنیدتاریخ انتشار : 02 شهریور 1394ساعت انتشار : 13:47:23
دومين نشست از سلسله نشستهاي بررسي آثار و افكار دكتر رفيعپور با عنوان«توسعه و علم: طرح ناتمام» با حضور مقصود فراستخواه در دانشكده علوم انساني دانشگاه خوارزمي برگزار شد. در اين نشست دكتر فراستخواه با بيرون كشيدن فكتهايي از دو كتاب موانع رشد علمي در ايران و آناتومي جامعه، به نقد آراي فرامرز رفيعپور پرداخت.
به گزارش خبرگزاری کشاورزی ایران، فرامرز رفیعپور، زادهٔ ۱۳۲۰ در تهران، نویسنده و جامعهشناس ایرانی که استاد جامعهشناسی دانشگاه شهید بهشتی و عضو پیوسته فرهنگستان علوم ایران است و از او به عنوان برجستهترین جامعهشناسان ایران یاد می شود و ضمن آن که در سال ۱۳۸۹ به عنوان چهره ماندگار جامعهشناسی برگزیده شد دارای دکترای علوم اجتماعی از دانشگاه هوهنهایم اشتوتگارت، فوق دکترای روش تدریس از دانشگاه کاسل ایالت ویتثنهاوزن، است حائز تحصیلاتی است که خاص جامعه روستایی است و آن داشتن درجه پروفسوری در جامعهشناسی توسعه روستایی از دانشگاه هوهنهایم است.
لذا در حالی دومين نشست از سلسله نشستهاي بررسي آثار و افكار دكتر رفيعپور با عنوان«توسعه و علم: طرح ناتمام» با حضور مقصود فراستخواه در دانشكده علوم انساني دانشگاه خوارزمي برگزار شد که در اين نشست فراستخواه با بيرون كشيدن فكتهايي از دو كتاب "موانع رشد علمي در ايران" و "آناتومي جامعه"، به نقد آراي فرامرز رفيعپور پرداخت. فراستخواه در ابتدا رويكرد خود را نسبت بهنقد بيان و به درستي به نكتهاي اشاره ميكند كه اين روزها گريبانگير جامعه فكري ما است. فراستخواه اين وضعيت را جدلپيشگي هيستريك ميخواند و نقد در جامعه امروز را به مثابه خلافگويي ميداند. شيوهاي كه خود فراستخواه در نقد رفيعپور پيش ميگيرد شيوهاي است كه جاي خالي آن در جامعه دانشگاهي و روشنفكري ما خيلي احساس ميشود. اين استاد جامعهشناسي در ابتدا نقاط قوت دو كتاب مورد نقد رفيعپور را بيان ميكند و بعد از آن به نقاط ضعف فكري رفيعپور ميپردازد. نكته قابلتوجه در شيوه نقد فراستخواه اين است كه از كليگويي پرهيز ميكند و با آوردن گزارههايي از كتابهاي رفيعپور به نقد مشخص آن ميپردازد. فراستخواه با رفيعپور در اينكه متوليان دانشگاه در ايران بسيار زيادند، تب مدركگرايي در ايران همپوشاني پيدا ميكند. اگرچه تب مدركگرايي در ايران مدتهاست كه وجود دارد، اما در دولت نهم و دهم و با رشد قارچگونه موسسات آموزش عالي، مدرك دانشگاهي به كالايي تبديل شد كه متقاضيان بسياري داشت. گويي هركس در اين كشور پيشوند دكترا نداشته باشد، گناهي بزرگ انجام داده است.
نقد فراستخواه به رفيعپور با عنايت به دو كتاب «آناتومي جامعه» و «رشد موانع علمي در ايران» است. بخشهايي از متن سخنان مقصود فراستخواه را به گزارش فرهنگ امروز در ادامه ميخوانيد.
مقدمه نخست: نقد به چه معناست
ابتدا درك خود را از نقد بگويم. نقد به معناي خلافگويي و خلافخواني نيست كه به شكل بيمارگونه در جامعه ما اينجا و آنجا رواج دارد. نقد هرچه هست مطمئنا چيزي جز جدلپيشگي هيستريك و جز تخريب و پارهپاره كردن متن است. در جامعه ما استعداد پدركشي علمي، خشونتهاي ذهني و زباني وجود دارد كه طاعون خطرناكي است و هم جامعه، هم علم و هم اخلاق را يكجا ويران ميكند. نقد در تصور بنده به اين معناست كه تفكر ما خصيصه گفتوگويي دارد. ما اصلا نميتوانيم بدون گفتوگو فكر كنيم. حداقل اين است كه با خودمان از در گفتوگو بياييم. اين همان نطق درون است. هم ازاين رو است كه گفتهاند انسان حيوان ناطق است. زماني كه با خودمان «به عنوان ديگري» گفتوگو ميكنيم، تفكر اتفاق ميافتد. يك سطح بيرونيتر وقتي است كه از طريق گفتوگو با ديگران به انديشيدن ادامه ميدهيم. ما تنها با نقد ديگران است كه ميكوشيم فهمي بهتر، موشكافانه و با نكتهسنجي از حرفها و آراي آنها به دست بياوريم. ما بدون نقد ديگران نميتوانيم آنها را بفهميم. ديگران نيز بدون نقد ما نميتوانند از حرفهاي ما سر دربياورند. اينجاست كه گفتوگوهاي انتقادي، ضرورتي براي انديشيدن بشر است. در هر گفتوگوي انتقادي، حقيقت نه در تصاحب ما است و نه در تصاحب ديگري. بلكه حقيقتي اگر هست در منطقه خاكستري ميان ما و ديگري هست و هر دوسوي گفتوگو بايد آمادگي انديشيدن مجدد درباره فرضهايشان را داشته باشند.
من با اين دركي كه از نقد دارم و بازگو كردم، خواهم كوشيد يك استاد جامعهشناسي ايران را بررسي انتقادي بكنم. دكتر فرامرز رفيعپور براي ما اهميت دارد و ما ايشان را بزرگ ميداريم. رفيعپور متني است كه آن را درخور خواندن ميبينيم. انتخاب او براي نقد نشاندهنده توجهي است كه اجتماع علمي به او ميكند. با نقد رفيعپور درصدد بررسي و ويرايش ذهن جامعهشناسي ايران هستيم. اگر نقد ايشان، توسط استاد همدوره او انجام ميشد گفتوگويي دروننسلي بود ولي چون توسط منِ دانشآموز انجام ميگيرد پس گفتوگويي است مياننسلي.
مقدمه دوم: دغدغهها
ابتدا برخي دغدغههاي با ارزش و نكات منطقي از دو كتاب آناتومي جامعه[i] و رشد موانع علمي در ايران[ii] يادآوري ميكنم. در كتاب موانع رشد علمي ايران، اين استاد جامعهشناسي ايران به درستي به اختيارات دانشگاه تاكيد كردهاند و اينكه نظام آموزشي ايران، متوليان متعددي دارد و اين متوليان با مداخلات موازي خود مانع از استقلال آكادميك و ابتكار عمل خود دانشگاهها ميشوند (۲: ۷۸-۷۹). [۱] ايشان در ارتباط مشكلات درس خواندن با هم دختر و پسر در دانشگاه به نكات خوبي اشاره كردهاند. (۲: ۱۶۲). نقد ديگر ايشان نقد مدركگرايي در ايران است. گسترش بيرويه و ناموزون و عرضهگرايانه موسسات آموزش عالي و دانشگاهها را به درستي مورد اننتقاد قرار دادهاند. ايشان فرآيندهاي صوري ارتقاي مرتبه تا استادي را نقد كردند. همچنين كوشيدهاند ردپاهايي از سياستزدگي و ابتذالي را در محيطهاي علمي نشان بدهند كه به تعبير بنده نوعي پوپوليزم و نوعي لمپنيزم علمي است و متاسفانه ويروسوار در جامعه علمي ما در حال رشد است. (۲: ۲۳۴ و نيز ملحقات: ۸-۹). در هر دو كتاب نكاتي منطقي در باب توسعه به چشم ميخورد. يكي از دغدغههاي باارزش رفيعپور در اين كتابها دغدغه نسبت به عدالت اجتماعي است. نسبت به دموكراسي نيز هرچند تاكيد خاصي ندارند ولي در برخي عبارات حاشيهاي و تكميلي، گويا فرآيند دموكراسي شدن را به عنوان يك گذار و يك فرآيند اجتنابناپذير ميپذيرند هرچند در ابهام. رفيعپور به درستي ميگويد اين دموكراسي شدن در كشور ما به درستي اجرا نشده است (۱: ۵۲۴). هرچند ايشان دموكراتيزاسيون را در كنترل دولت ميخواهد (۱: ۵۵۱-۵۵۲). دكتر رفيعپور بحق به نقد مدل توسعه كميگرا، ظاهرگرا، بروكراتيك و برونگرا ميپردازند كه مبتني بر اقتصاد نفتي است و تعبيرهايي مانند جامعه ادايي و تجدد ادايي به كار ميگيرند. جامعهاي مصرفزده، اداي توسعه درميآورد. مولف طرفدار رشد درونزاست. اما مشكلي كه وجود دارد اين است كه تئوريهاي بديل و كارآمدي براي اين توسعه به دست نميدهد. سرطان اجتماعي فساد را بحث ميكند. اينها دغدغههاي هنجاري خوبي هستند اما از يك جامعهشناس انتظار ميرود نظريهاي جايگزين براي تحليل ارايه بكند و اين را چندان نميبينيم.
فرضهاي پسپشت ديدگاهها
در اين بحث كوشيدم ابتدا به سروقت فرضهاي پايهاي بروم كه بر بحث رفيعپور درباره علم و توسعه سايه انداختهاند. به نظر ميرسد همين نوع فرضها هستند كه آرا و استدلالهاي رفيعپور را سمت و سو دادهاند. همين فرضهاست كه باعث شدهاند اين استاد باارزش سراغ شواهد خاصي برود و بعد برپايه آنها استدلال خاصي بكند و استنتاج خاص به عمل بياورد. دادهها، گرسنه معنا هستند. معنايي كه رفيعپور يا من يا هركس به دادهها ميدهيم تحت تاثير فرضهاي ما است. خصوصا وقتي كه يك محقق بدون توسل جدي به نظريه و عمدتا به صورت تجربي به سراغ دادهها ميرود و عادت به مطالعه تجربي بدون توسل به ميانجيهاي نظريهاي دارد. وقتي ما نظريه مشخصي نداريم و مستقيما به سراغ دادهها ميرويم، طبيعي است كه فرضهاي نيازموده در اينجا ميدان پيدا بكنند و به تحقيق ما سمت و سو بدهند. بارها درگفتهها و نوشتههاي دكتر رفيعپور خوانده يا شنيدهايم كه ميگويد از دانشجويانم خواستم بروند و يك نظرسنجي بكنند و بعد بر اساس همين دادهها ايشان استنتاج ميكند و اين نشان دهنده يك سبك توليد دانش است، يك عادتواره است كه محقق و مولفي بدون نظريه مصرح و موجّه، يكراست و ميانبر به سراغ برخي دادهها ميرود. نظريه چيزي است كه قدري آزموده شده است و يك اجماع فكري روي آن وجود دارد و مانند چراغي نور به دادهها ميتاباند. اما وقتي نظريه غايب باشد اين كار خيلي وحشتناك است و فرضهاي نيازموده آشكار وپنهاني كه اعتبار يك نظريه علمي را ندارند و صرفا گرايشهاي ذهني ما هستند ميداندار ميشوند و بر انتخاب دادهها و تفسير دادهها تاثير ميگذارند و بر نحوه مفهوم سازيهاي ما سايه مياندازند. من پنج فرض ذهني مولف را كه به زعم من در پشت استدلالهاي ايشان هست ذكر ميكنم: ۱- كمالگرايي كه خالي از سوگيريهاي مذهبي دكتر رفيعپور نيست. ۲- نخبهسالاري سلسله مراتبگرا. ۳- نگاه غالب مهندسي در توضيح امر پيچيده انساني و اجتماعي - نوعي حكيمانه و افلاطوني از اقتدارگرايي و دولتگرايي. ۵- سرمشق نظم در مقابل سرمشق تغيير (ايشان بسيار گرفتار پارادايم نظم شده است.)
كمالگرايي
به نظر ميرسد يكي از زيرينترين فرضهاي جناب دكتر رفيعپور، شكلي از كمالگرايي است. در توضيحات ايشان ميبينيم كه مشكل جامعه را در اين ميبيند كه مردم خود را مطرح ميكنند. از خودنمايي در گفتار گلهمند است؛ خودنمايي در نوع لباس پوشيدن، منزل، شغل و... (۲: ۲۸). گويا دركي گناهآلود از آدمي در اينجا بر مولف چيره شده است و تحت تاثير اسطوره گناه اوليه هستند. فرضهاي كمالگرايانه، ممكن است سبب شود كه در توضيح امر اجتماعي دچار خطا بشويم. مولف محترم انتظار دارد جامعه از افراد زاهد و مخلصي تشكيل شود كه به امور دنيا توجه نداشته باشند. انتظار داشتن چنين جامعه كمالگرايانهاي است كه مولف را به فرض دوم سوق ميدهد؛ يعني كاملمرداني لازم است كه در رأس چنين جامعهاي باشند و اين همان نخبهسالاري سنتي است.
نگاه غالب مهندسي
فرضها پي در پي ميآيند در فضاي ذهني مولف نفوذ پيدا ميكنند. يكي نيز نگاه غالب مهندسي در طرز تحليل ايشان است. اين نگاه غالب مهندسي نيز به گمان بنده بي ارتباط با پس زمينههاي تحصيلي ايشان نيست؛ مهندسي كشاورزي از آلمان در سال ۱۳۴۷. اين در كار و بار جامعهشناسي ايشان تاثيرگذاشته است. ايشان به علم سازمان يافته قايلند (۲: ۱۴) مانند يك كارخانه (۲: ۵۷). «ما به يك علم سازمان يافته نياز داريم كه اجزاي آن مانند چرخ دندههاي ساعت باهم هماهنگ كار بكنند». (۲: ۱۱۳). از چين نمونه مثال ميآورد: «در كشور چين حزب كمونيزم كه كارهايش مبتني بر يك سلسله مراتب منسجم. . . است يك سيستم تفكر از دانشمندان مختلف به وجود آورده هر مساله مهم را حزب ابتدا به اين سيستم تفكر ميدهد و از آن سيستم راهحل ميخواهد، چنين كاري در ايران نيز ميسر است به شرط آنكه در نظام سياسي كنوني ايران يك برنامه عميق و عملي شده براي اداره كشور به وجود آورد». (۲: ۶۱-۶۲). از اينجاست كه فرض اقتدارگرايانه ظهور پيدا ميكند، ملاحظه ميكنيم كه مخاطب اين جامعهشناس مرتبا حكومتيها و دولتيها هستند.
اقتدارگرايي و دولتگرايي
اقتدارگرايي فرزند كمالگرايي است. براي رساندن جامعه به كمالي كه در ذهن داريم مداخلات حداكثري حكومتي در سياست اجتماعي (social policy) را لازم ميبينيم. بهاينترتيب مدل سياست اجتماعي جناب دكتر رفيعپور، مدل دولتگرا و اقتدارگراست نه سياستي اجتماعي كه از حوزه عمومي و از متن گفتوگوهاي مدني دربيايد. خصوصا كه فرض كمالگرايي ايشان سر به كمالگرايي سياسي هم ميگذارد. ميگويند: «مسوولان درجه يك اين كشور جز به خدا نميانديشند، در زهد به سر ميبرند در جهان كمتر چنين افرادي را در راس جوامع ميتوان يافت. آنها غم همه اين مردم را ميخورند و شوري در دل دارند وصف ناپذير كه درك مطالبهكنندگان و نقزنندگان از آن قاصر است» (۲: ۵۳). اين نوع جملات را اگر از يك فعال سياسي بشنويم عجب نيست اما وقتي از يك استاد جامعهشناسي ميشنويم در شگفت ميمانيم كه فرضهاي نيازموده با دانشمندي چه ميكنند.
حالا اينجا ايشان مفهومي را نيز ميسازندكه به نظر اينجانب خيلي غلطانداز است و آن «استبداد نامستدل و نامشروع» است. طبيعي است كه خواننده وقتي اين را ميخواند ميگويد عجب پس استبداد مستدلّي هم لابد وجود دارد! لازم است يادآوري كنم از اخلاق علم به دور است كه از يك جمله يك مولف، سريعا يك مفهوم مخالف دربياوريم و از اين استاد عزيز مچگيري بكنيم. اين مغاير با پارسايي ذهن است. اما متاسفانه ايشان خودشان توضيح ميدهند كه استبداد نامستدل از اين رو مورد استفاده قرار گرفته كه گاه در برخي شرايط استبداد، كاركرد دارد و لذا مستدل است. (۲: ۲۸) بنابراين ايشان صريحا به استبداد مستدلّي هم قايل هستند.
دو خلط مسالهساز
در اينجا يك نكته مهم معرفتشناختي و روششناختي هست. وقتي فرضهاي نيازموده در فضاي ذهن يك استاد سايهانداز است و از سوي ديگر در سبك نوشتن و در سبك گفتار و در سياق فكري ايشان، زبان تجويز بر زبان توصيف و تحليل ميچربد، زبان توصيف تحت الشعاع قرار ميگيرد و در محاق ميماند و زبان تجويز چيره ميشود نتيجهاش يك جامعهشناسي كلينيكي ميشود. ما در رفيعپور با يك جامعهشناسي بيمارستاني و درمانگر مواجه هستيم كه براي جامعه با فرض اقتدارگرايي و كمالگرايي مرتبا تجويز ميكند و جامعه را مثل يك اندام، استخوانشناسي و آناتومي و تشريح ميكند وانتظار دارد در جامعه هنجار بفرستيم وجامعه نيز هنجار بپذيرد و اگر استخواني در رفت آن را جا بيندازيم تا نظم برقرار بشود.
به ويژه يك چيز ديگر را هم در نظر بگيريد؛ در غالب آثار و گفتارهاي ايشان، زبان علم با زبان دين بهشدت درآميخته شده است، قوانين علمي به سنت الله تعبير شده است (۱: ۱۳). من به عنوان فردي كه فاقد تجربه ايمان نيز نبودهام ميفهمم كه يك فرد مومن سنتالله را تمام افعال الهي يعني همان قوانين طبيعت وجامعه وتاريخ بداند. ولي نبايد قلمروهاي زبان علم و زبان دين تا اين حد خلط بشوند. در علم، ما با روش و فرضيه و آزمون و نظريه و حدس وابطال و تاييد و تحول وتكثر آرا سر وكار داريم و اين غير از ساحت ايمان ديني است. حتي اگر قرار به رويكرد ميان رشتهاي وحتي هم سخني روشمند علم ودين باشد راهش اين نيست كه در كتاب اين استاد عزيز ميبينيم.
دوانگاريهاي سادهسازانه
نوعي دوآليزمي در تحليل دكتر رفيعپور وجود دارد يعني در جايي كه بايد قلمروها را خلط نكنند، خلط كردهاند و در جاهايي كه بايد به جاي نگاه صفر ويكي، به يك طيف خاكستري و پيوستاري نظر بكنند، صفر ويكي ديدهاند و دچار نوعي دوانگاريهاي ساده وسطحي شدهاند. مثلا يكي از دوانگاريها، جداانگاري مكانيكي سنت و تجدد است. گويا سنت يك مقوله براي خود است وتجدد نيز مقولهاي ديگر و بي ارتباط با هم. آن تجددي را در تاريخ غرب نتوانسته است زمينه كاوي عميق بكند كه از طريق نقد سنت و با نقد بر سنت و نقد در سنت به عرصه آمد. صاحبنظران جدي ديگر كارهاي با ارزشي انجام دادند و به لحاظ تاريخي در غرب از تجددي بحث كردهاند كه در حقيقت نوعي تجددِ سنتها بود. تجدد البته ادامه خطي وساده وآرام سنت نبود اما از متن نقدهايي بسيار پرتنش تكوين يافت كه در سنت و برسنت شكل گرفتند. تجدد با گسستگيهاي معرفت شناختي و به طرز ديالكتيكي و انتقادي از دل سنتها و از نقد بر سنت و با تحول و تطور و تنوعاتي شكل گرفت كه در سنتهاي فلسفي و معرفتي و ديني و اجتماعي غرب روي ميداد. پس سنتهاي غربي معروض و مشمول نقد شدند و از اين رهگذر پر فراز و نشيب و البته غير خطي، راه براي تجدد غربيها گشوده شد.
اينكه تجدد ما مشكل دارد براي اين است كه نتوانسته است از رهگذر نقد سنتهايمان راه بازكند. چون سنت ما امتناع از نقد داشت و از نقد گريزان بود والا تجدد لزوما چيزي يكسره جدا از سنت نيست. اما دوانگاري كه در كتاب آناتومي به چشم ميخورد دوانگاريهاي فقط سنت و تجدد نيست. دو انگاري ميان سود جمعي با سود فردي، دوانگاري ميان قناعت و ثروت، ميان انسجام اجتماعي و فردگرايي و دوانگاري ميان دين و دنياست. گويا يك انسان بايد يا به سود فردي فكر بكند يا به فكر مردم باشد اين نوعي دوآليزم است و تصور از حالتي طيف گون نداريم كه انساني سود فردي در خدمت خوب به مردم ببيند و مطلوبيتهاي شخصي خود را در جستوجوي خير عمومي براي مردم دنبال بكند. منطقه طيفي و خاكستري و تفكر فازي از ذهن رفيعپور دور ميماند. درنتيجه مرتب با دوانگاريهايي انسجام را در مقابل فردگرايي قرار ميدهد در حالي كه فردگرايي نهادينهاي وجود دارد كه ميتواند با انسجام اجتماعي جمع بشود. يعني انسانها به ميانجيگري انسجام اجتماعي و منافع عمومي به فكر منافع پايدار فردي خود باشند. قالبهاي ذهني دوانگارانه، ظرفيت تحليل يك متفكر را براي بررسي مسائل پيچيده اجتماعي محدود ميكند.
سرمشق نظم در مقابل سرمشق تحولخواهي انتقادي
دو سرمشق نظم و تغيير را در نظر بگيريد؛ يكي جامعه را در نظم (order) ميجويد و ديگري آن را در تغيير وتحول و با انواع تعارضها (conflict , change, revolution) ميبيند. اين تعارضهاست كه داستان جامعه را ميسازد. اما برخي برعكس جامعه را در تصويرهايي از نظم ميجويند. به نظر ميرسد جناب رفيعپور، تا حد زيادي دلمشغول سرمشق نظم شدهاند. اين فرض به نظر من البته با ديگر فرضهاي پيشين ايشان يك خويشاوندي خانوادگي دارد يعني با كمالگرايي و اقتدارگرايي و نخبهگرايي وسنتگرايي يك طايفهاي از فرضها تشكيل شدهاند و با هم زاد و ولد ميكنند. سرمشق نظم، اين استاد عزيز را به سوي نوعي پدرسالاري علمي و پدرسالاري سياسي سوق داده است.
تصور من اين است كه اگر ما با سرمشق نظم بخواهيم تاريخ معاصر را توضيح دهيم نه ميتوانيم مشروطيت را توضيح دهيم، نه تاسيس دانشگاه تهران را، چون يك نظام دانايي در ايران به صورت مكتبخانه و حوزه وجود داشت و ديگر نيازي به تحول خواهي و آموزش مدرن وعلم مدرن نبود. با كلان الگوي نظم، نهضت ملي شدن صنعت نفت را نيز نميتوانستيم توضيح بدهيم وهمچنين نميتوانستيم در دهه ٥٠ دركي از انقلاب، قبل از وقوع آن داشته باشيم چنانكه نخبگان حاكم نداشتند. تاريخ شفاهي، اين را بازگو ميكند. با مرور تاريخهاي شفاهي و آنچه از سال ٦٠ به همت حبيب لاجوردي در مركز مطالعات خاورميانه دانشگاه هاروارد تا به امروز منتشر شده است ونيز آنچه طي چند سال اخير در كتابخانه ملي، بخش آرشيو ملي وبا پروژه تاريخ شفاهي چاپ شده در مييابيم اينان نوعا تا قبل از ٥٦ و٥٧ دركي جدي از يك انقلاب قريب الوقوع نداشتند. اين نتيجه سرمشق نظم بود كه نميتواند تحولات جامعه را خوب توضيح بدهد. همچنين است كه با سرمشق نظم، نه اصلاحطلبي مردم در دوم خرداد ٧٦ را توانستند خوب بفهمند و نه احتمالا اصلاحطلبي مردم در ٢٢ خرداد سال ٩٢ را.
نتيجهگيري
اگر مساله ايران را بخواهم به طور ساده در سه مسير بنا به درك ناچيز خود توضيح بدهم به گمانم عبارت است از:
مسير نخست، سنتگرايي: كه شكل غالب آن در تاريخ معاصر ما البته نه در شكل سنتگرايي ناب از جنس سنتگرايي سيد حسين نصر بلكه به صورت ايدئولوژي ادغام دين و دولت در چند دهه اخير نهادينه و اجرا شد.
مسير دوم، تجددخواهي: كه شكل غالب آن از بد حادثه به صورت مدرنيزاسيون بروكراتيك و توسعه بروكراتيك طي دوره پهلوي به شكست انجاميد و بعد از انقلاب و جنگ و دوران سازندگي نيز به شكل ناكارآمد دولتي و توسعه نيمبند كمي به اجرا درآمد و نتوانست كاري از پيش ببرد.
مسير سوم، تحولخواهي انتقادي: كه مدرنيته و توسعه را تنها سناريوي اجتنابناپذير ميبيند و براي عبور به آينده اين سرزمين، راهي جز آن سراغ ندارد اما آن را طرحي ناتمام ميداند. مدلهاي مرسوم تجدد و توسعه چه در جهان و چه به ويژه در جامعه ما نيازمند نقد هستند و نياز به حك و اصلاح دارند. به ويژه در ايران خيلي بد اجرا شدهاند.
در مسير سوم ما گزيري از تجدد و تغيير و توسعه نداريم. نميتوانيم از عقربه زمان بياويزيم. بايد منطق تغيير و تحول را بپذيريم. اما مساله اين است كه توسعه و تجدد در ايران خوب فهميده نشد و خوب هم مديريت نشد و مثل چراغ نيمسوز شد و بيش از اينكه روشني بدهد، دود و سياهي به بار آورد. ما نيازمند دولت هستيم اما در شكل حكمراني خوب (Good governance) كه به اجماع جهاني ويژگيهايي همچون شفافيت، قانونمندي، مشاركت، حسابرسي اجتماعي و پاسخگويي لازم دارد. حكمروايي نه يك حق و امتياز براي خواص بلكه عملي فني براي رفاه اجتماعي و حقوق آحاد جامعه است. اما علاوه بر حكمروايي ما و مهمتر از آن، ما به حوزه عمومي (Public Sphere) نياز داريم. به تعبير دكتر بشيريه ما به دولت فعال و جامعه فعال نياز داريم. نه «دولت فعال و جامعه منفعل» و نه «دولت منفعل و جامعه فعال». دولت فعالي كه دوست جامعه فعال و جامعه مدني و سپهر عمومي نيرومند باشد. فعال شدن و بزرگ شدن و بلوغ جامعه منوط به تقويت نهادهاي غير دولتي و موكول به انجياوهاي توسعهيافته است. يك جامعه با نهادهاي دانشگاهي، علمي، صنفي، حرفهاي مستقل و با كسب و كارهاي كوچك و متوسط مستقل و با كارآفرينيهاي اجتماعي و خلاقيتهاي مردمي و با توليد و ابتكار به سطح بلوغ ميرسد. مردمي كه توليد ندارند سزاوار تو سري خوردن هستند. جامعه با نهادهاي مدني، اجتماعي، صنفي، علمي و انجياوها، با نهادهاي محلي و همسايگي، با علم و با حوزه عمومي علم قد ميكشد. علم فقط كلاس و پاياننامه و آموزش رسمي نيست علم نياز به ساحت عمومي، گفتوگو و نقد دارد.
به نظر ميرسد دكتر رفيعپور بحق شكل غالب اجرا شده مدرنيزاسيون و نيز شكل نيمبند توسعه را زير سوال ميبرند اما سيطره و سنگيني فرضهايي كه بحث كرديم، سبب ميشود ايرادهاي ايشان به جاي اينكه با واقعگرايي انتقادي و عقلانيت انتقادي و تحولخواهي صورتبندي بشود، در فضاي ميان سنتگرايي و تجددگرايي در هالهاي از ابهام باقي ميماند. چاره ما بازگشت منفعلانه به گذشته نيست. راهها هرچه هست در پيش روست. اكنون در شرايطي به سر ميبريم كه مشكلات و ضعفهاي حكمروايي خوب سبب شده است به نظر برخي محققان، جامعه ما با خطر انحلال دولت دست به گريبان بشود. يعني به جاي دولت به معناي نهاد اقتدار دموكراتيك قانوني، عمدتا مكاني به نام دولت داشته باشيم كه در جامعهاي كوتاهمدت (به تعبير دكتر كاتوزيان) هرازچندي يك طايفه از خواص آن را تصاحب بكنند تابتوانند به منابع و كالاهاي كمياب دست يابند. از سوي ديگر به دليل اينكه حوزه عمومي تضعيف شده است و براي جامعهاي فعال حمايت و ظرفيتسازي لازم صورت نگرفته است، يك نوع فردگرايي خودمدار به شكل سرطاني، جامعه ما را تهديد ميكند آيا به تعبير برخي محققان ما در حال بازگشت به شرايط پيشااجتماع هستيم؟ به نظر من اين دو موضوع (يعني ضعف دولت و ضعف حوزه عمومي) تهديد جدي براي آينده اين سرزمين است و براي مواجهه با اين دو خطر، راه برون شدن تحولخواهي انتقادي است. اجازه بدهيد آخرين جمله من همزباني با جناب دكتر رفيعپور باشد: «دريغ است ايران كه ويران شود».
٭در همه جاي اين سخنراني، ارقام داخل پرانتز نشاندهنده شماره يكي از دو كتاب و صفحات مورد استناد است.
[i] ۱. رفيعپور، فرامرز (۱۳۷۸). آناتومي جامعه، مقدمهاي بر جامعهشناسي كاربردي. تهران: شركت سهامي انتشار
[ii] ۲. رفيعپور، فرامرز (۱۳۹۰). موانع رشد علمي ايران و راهحلهاي آن. تهران: شركت سهامي انتشار
برش ١
نقد هرچه هست مطمئنا چيزي جز جدلپيشگي هيستريك و جز تخريب و پارهپاره كردن متن است. در جامعه ما استعداد پدركشي علمي، خشونتهاي ذهني و زباني وجود دارد كه طاعون خطرناكي است و هم جامعه، هم علم و هم اخلاق را يكجا ويران ميكند. نقد در تصور بنده به اين معناست كه تفكر ما خصيصه گفتوگويي دارد. ما اصلا نميتوانيم بدون گفتوگو فكر كنيم. حداقل اين است كه با خودمان از در گفتوگو بياييم. اين همان نطق درون است. هم ازاينرو است كه گفتهاند انسان حيوان ناطق است.
برش ٢
ما گزيري از تجدد و تغيير و توسعه نداريم. نميتوانيم از عقربه زمان بياويزيم. بايد منطق تغيير و تحول را بپذيريم. اما مساله اين است كه توسعه و تجدد در ايران خوب فهميده نشد و خوب هم مديريت نشد و مثل چراغ نيمسوز شد و بيش از اينكه روشني بدهد، دود و سياهي به بار آورد. ما نيازمند دولت هستيم اما در شكل حكمراني خوب (Good governance) كه به اجماع جهاني ويژگيهايي همچون شفافيت، قانونمندي، مشاركت، حسابرسي اجتماعي و پاسخگويي لازم دارد.
منبع: اعتماد